اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

★ ★سام من امیر حسین ★ ★

مراسم ديروز

سلام عزيزم اين روزها خيلي سرم شلوغه و اصلا نتونستم برات آپ كنم ديروز عصر رفتيم ميدون كاج مراسم عزاداري بود و قرار بود از چهار طرف تا ميدون كاج دسته ها تو خيابون عزاداري كنن و يه سوپرايز هم اونجا بود كه از ديروز ميدون كاج به نام شهيد تهراني مقدم تغيير پيدا كرد و من يه چند روز ميديدم عكسش رو توي ميدون. عكسهات خيلي بيكيفيتن با موبايلم گرفتم توي ميدون هستيم با وجود اينكه خيلي بارون شديدي مياومد خيلي  شلوغ بود توي ميدون كاج انگار كه آسمون هم داشت گريه ميكرد ...
15 ارديبهشت 1391

نمايش

سلاممممممم گل پسري يه چند روزيه كه حوصله ام نميشه درست و حسابي برات آپ كنم نميدونم چرا؟اما خوب امشب در عوض برات به روز ميكنم وبت رو و يه سري عكسهايي ميزارم كه مربوط ميشه به دوشنبه كه از طرف مهدكودك برامون دعوتنامه گذاشته بودن و جلسه ايي بين اوليا و مربيان بود و مثل اينكه همون روز هم شما بچه ها ميخواستين براي ما نمايش بازي كنين و من نميدونستم يعني تيچرت يادش رفته بود به منا فقط به من نگفته بود نمايش دارين و لباس فرم تنت كنم صبح روز جلسه يكي از اوليا به من گفت به شما نگفتن لباس فرم تن بچه تون كنين!!منم جواب دادم نه نميدونستم چرا؟وايشون گفت كه قرار بچه ها نمايش بدن و من بدو برگشتم خونه كه لباس فرمت رو بيارم اما موقعي كه اومدم مهد آخراي نمايش بو...
15 ارديبهشت 1391

ای تاج سر عالم و آدم زهرا / از کدوکی ام دل به تو دادم زهرا

        محبوبه حق در دوجهان فاطمه است............. در قلب محبِ او کجا واهمه است؟ آندم که قدم نهد بسوی محشر.................... لطف و کرمش شامل حال همه است *********                                      باغ شکوفه می کند به يمن نام فاطمه.............. سرو قيام می کند به احترام فاطمه روز حساب ماه من، ز پرده می شود برون.......... حجاب اگر برافکند ز رخ امام فاطمه سحر اگر ز چشم جان، ن...
5 ارديبهشت 1391

بالاخره طلسم شكسته شد

سلام بر پسر شاخ شمشاد خودم امروز بالاخره موفق شدم بعد از كلي كلنجار با خودم يه تكوني به خودم بدم و خونه تكوني شروع كنم.خداييش خيلي خسته شدم پرده ها رو شتم دو تا قاليچه بود اوا رو هم توي آشپزخونه شستمشون خلاصه اينكه بالكن رو شستم كه حسابي پر از خاك شده بود پنجره ها رو تميز كردم فعلا يكي از اتاقها رو شستم وحسابي ديوار اتاقت رو تميز كردم و نقاشيهاي جنابعالي رو هم تميز كردم از روي ديوار، بهم قول دادي ديگه رو ديوار نقاشي نكشي هنوز يه عالمه كار ديگه مونده كه ايشالا تا شنبه تموم ميشن راستي من دست تنهام اگه بابايي بود خيلي زود تموم ميشد بابايي طبق معمول نيستش.ديشب ترقه سوري بود نه چهارشنبه سوري تا ساعت 4 صبح بمب منفجر ميكردن. امروز صبح ساعت 8 با صدا...
24 اسفند 1390

چيزي نمونده .........

سلام اميرحسين جونم یکسال گذشت خوب بد تلخ شیرین هرچی بود به سادگی داره تموم میشه. چيزي به پايان سال نمونده و ماماني به هيچ كاريش نرسيده آخر سر باید همین بلا رو سر خونه بیارم زود تموم میشه خونه تکونی ماشالا خواهري كه همه كاراشو انجام داده .من موندم كه از كجا شروع كنم فردا يه عالمههههههههههه كار دارم از مهدتون هم بهمون اطلاع دادن به علت خطرات چهارشنبه سوري بايد زود بچه هارو ببرين خونه يعني ساعت 1 ظهر بايد بيارمت خونه فكر كن يه عالمه كار و بار باید خودمو سریع برسونم مهد ديگه نميدونم چي بگم راستي اگه امام رضا طلب كنه قراره سال تحويل اونجا باشيم بابايي خيلي دلش ميخواد بره حرم امام رضا هفته آينده هم مهدتون به كل تعطيله، حداقل دلخوش به اين...
23 اسفند 1390

يك روز زندگي ...............................

دو روز مانده به پايان زندگي تازه فهميد هيچ  زندگي نكرده،تقويمش پر شده بو و تنها دو روز خط نخورده باقي مونده بود.پريشون شد وآشفته و عصباني،نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سكوت كرد،آسمان و زمين به هم ريخت،خدا سكوت كرد،جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سكوت كرد،به پروپاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد،كفرگفت و سجاده دور انداخت،خدا سكوت كرد،دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد خدا سكوتش را شكست و گفت: ((عزيزم اما يك روز ديگرهم رفت تمام روز را به بد وبيراه و جارو جنجال از دست دادي،تنها يك روز ديگر باقي مانده است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن )) لا به لاي هق هقش گفت: اما...
15 اسفند 1390

دو روز دیگه مونده

سلام عزيزم عسلم سه شنبه روز تولدته البته اين نمايش سن بالاي صفحه قات زده و سنت رو 91 سال و 10 ماه زده اشكلي نداره نقص فني به وجود اومده اما اميدوارم 120 سال كه زياده اما ساليان سال به سلامت زندگي كني درسخون شي شغل خوب بعدش ازدواج كني و بچه دار شي اونموقع تو هم براي بچه هات وبلاگ بسازي و نوه هام خاطراتمون رو بخونن  ببينن چه باباي بلايي داشتن راستي ميخوام زماني كه بچه دار شدي وبلاگت رو بهت تقديم كنم البته اگه تا اونموقع زنده باشم خوب خوب بگذريم هنوز كادوها رو حاضر نكردم از فردا بايد شروع كنم امامن چهارشنبه برات جشن ميگيرم با بچه هاي مهد آخه پارتي تايم تو مهدتون يا چهارشنبه اس يا هم شنبه كه من چهارشنبه انتخاب كردم برات ب...
23 بهمن 1390

اميرحسين و پيتزا

چند روز پيش دوست بابايي بهمون زنگ زد و گفت اومده تهران و يه هفته اس اينجاس و همون موقع كه زنگ زد بابايي گفت خيلي بد ميشه اگه نريم پيشش و خيلي باهاش رفاقت داره اميرحسين خودت هم خوب ميشناسيش بيشتر به خاطر ماشينش از بس به ماشين علاقه داري، عمو حامد رو اسمش مياريم ميگي سوئيچش هم آورده؟خلاصه همون شب هم خاله سيما زنگ زد و گفت ميخوام ببينمتون وفردا قراره برگرديم تبريز كه من ميخواستم برگردم از شانس بدمون تو اتوبان نيايش تصادف شده بود و حسابي قفل شده بود ترافيك بود شديد و من نتونستم برگردم .و رفتيم دنبال عمو حامد وليعصر وبعد از اون يه فست فودي كه خيلي پيتزاش خوشمزه اس و صاحبش يه مرد ارمنيه ومشترياش خاصن . بماند كه هرچي به خاله سيما اينا اصرار كر...
22 بهمن 1390

عكسهاي تولد رادين

اينم از عكسهاي تولد رادين بقيه عكسهات رو ميزارم ادامه مطلب   واي كه حسابي بهتون خوش گذشت   بعد از اينكه يكمي از تولد گذشت فقط و فقط درگير بازي بااسباب بازي بودي مشغول بازي   ...
22 بهمن 1390