اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

★ ★سام من امیر حسین ★ ★

چيزي نمونده .........

سلام اميرحسين جونم یکسال گذشت خوب بد تلخ شیرین هرچی بود به سادگی داره تموم میشه. چيزي به پايان سال نمونده و ماماني به هيچ كاريش نرسيده آخر سر باید همین بلا رو سر خونه بیارم زود تموم میشه خونه تکونی ماشالا خواهري كه همه كاراشو انجام داده .من موندم كه از كجا شروع كنم فردا يه عالمههههههههههه كار دارم از مهدتون هم بهمون اطلاع دادن به علت خطرات چهارشنبه سوري بايد زود بچه هارو ببرين خونه يعني ساعت 1 ظهر بايد بيارمت خونه فكر كن يه عالمه كار و بار باید خودمو سریع برسونم مهد ديگه نميدونم چي بگم راستي اگه امام رضا طلب كنه قراره سال تحويل اونجا باشيم بابايي خيلي دلش ميخواد بره حرم امام رضا هفته آينده هم مهدتون به كل تعطيله، حداقل دلخوش به اين...
23 اسفند 1390

يك روز زندگي ...............................

دو روز مانده به پايان زندگي تازه فهميد هيچ  زندگي نكرده،تقويمش پر شده بو و تنها دو روز خط نخورده باقي مونده بود.پريشون شد وآشفته و عصباني،نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سكوت كرد،آسمان و زمين به هم ريخت،خدا سكوت كرد،جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سكوت كرد،به پروپاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد،كفرگفت و سجاده دور انداخت،خدا سكوت كرد،دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد خدا سكوتش را شكست و گفت: ((عزيزم اما يك روز ديگرهم رفت تمام روز را به بد وبيراه و جارو جنجال از دست دادي،تنها يك روز ديگر باقي مانده است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن )) لا به لاي هق هقش گفت: اما...
15 اسفند 1390

دو روز دیگه مونده

سلام عزيزم عسلم سه شنبه روز تولدته البته اين نمايش سن بالاي صفحه قات زده و سنت رو 91 سال و 10 ماه زده اشكلي نداره نقص فني به وجود اومده اما اميدوارم 120 سال كه زياده اما ساليان سال به سلامت زندگي كني درسخون شي شغل خوب بعدش ازدواج كني و بچه دار شي اونموقع تو هم براي بچه هات وبلاگ بسازي و نوه هام خاطراتمون رو بخونن  ببينن چه باباي بلايي داشتن راستي ميخوام زماني كه بچه دار شدي وبلاگت رو بهت تقديم كنم البته اگه تا اونموقع زنده باشم خوب خوب بگذريم هنوز كادوها رو حاضر نكردم از فردا بايد شروع كنم امامن چهارشنبه برات جشن ميگيرم با بچه هاي مهد آخه پارتي تايم تو مهدتون يا چهارشنبه اس يا هم شنبه كه من چهارشنبه انتخاب كردم برات ب...
23 بهمن 1390

اميرحسين و پيتزا

چند روز پيش دوست بابايي بهمون زنگ زد و گفت اومده تهران و يه هفته اس اينجاس و همون موقع كه زنگ زد بابايي گفت خيلي بد ميشه اگه نريم پيشش و خيلي باهاش رفاقت داره اميرحسين خودت هم خوب ميشناسيش بيشتر به خاطر ماشينش از بس به ماشين علاقه داري، عمو حامد رو اسمش مياريم ميگي سوئيچش هم آورده؟خلاصه همون شب هم خاله سيما زنگ زد و گفت ميخوام ببينمتون وفردا قراره برگرديم تبريز كه من ميخواستم برگردم از شانس بدمون تو اتوبان نيايش تصادف شده بود و حسابي قفل شده بود ترافيك بود شديد و من نتونستم برگردم .و رفتيم دنبال عمو حامد وليعصر وبعد از اون يه فست فودي كه خيلي پيتزاش خوشمزه اس و صاحبش يه مرد ارمنيه ومشترياش خاصن . بماند كه هرچي به خاله سيما اينا اصرار كر...
22 بهمن 1390

عكسهاي تولد رادين

اينم از عكسهاي تولد رادين بقيه عكسهات رو ميزارم ادامه مطلب   واي كه حسابي بهتون خوش گذشت   بعد از اينكه يكمي از تولد گذشت فقط و فقط درگير بازي بااسباب بازي بودي مشغول بازي   ...
22 بهمن 1390

مهموني ديشب

ديشب رفتيم خونه خواهر شوهر خاله سيما مهموني قرار بود بريم بيرون كه نشد و همه دور هم بوديم و كلي شيطوني كردي با اسباب بازيهاي ريحانه بزي ميكردي ريحانه كوچولو همخيلي بانمك و خوشمل شده بود اينقدر دخمل خوبي بود همه اش ميخنديد و آروم بود دلم براش تنگ شده  لپاش محكم ميگرفتم بيچاره هيچي نميگفت خيلي عزيز شده ريحانه جونم در كنار پسرخاله شيطون و بلا بيچاره ريحانه با ترس بهت نگاه ميكنه نمونه ايي از شيطنت پسر خاله و تعجب ريحانه اميرحسين توي باشگاه پسرعمه ريحانه اينم پاپي پسرعمه ريحانه كه هم اميرحسين و هم ريحانه ميترسيدن ازش     ريحانه خاله چرا اينقدر با تعجب نگاه پسرخاله ميكني كلا ريحانه تو تع...
19 بهمن 1390

يه هفته تا .........

سلام اميرحسين جونم ماماني هفته ديگه سه شنبه تولدته و 4 ساله ميشي براي چهارشنبه توي مهد برات وقت رزرو كردم براي جشن تولدت خاله سيما اومده تهران .اما خونه خواهر شوهرشه با هم قرار گذاشتيم امشب بريم بيرون الان هم ميخوايم بريم خونه خواهر شوهر خاله سيما بعد از اونجا با هم بريم بيرون. تولدت مبارك پيشايش نازنينم   ...
18 بهمن 1390