گذر زمان
انگار همين ديروز بود كه با بابايي آشنا شدم بعدش مراسم عقد بعد عروسي بعد حاملگي و بعد دنيا اومدن اميرحسين جونم، رشد كردنش ،راه رفتنش ،هي بزرگ و بزرگتر شدنش،ديشب وقتي داشتم داداشت رو ميخوابوندم و به صورتت نگاه ميكردم يهو به خودم گفتم حواست نيستا اميرحسين داره كم كم بزرگ ميشه ياد كوچولويي هات افتادم كه چقدر منو اذيت كردي خيلي بچه بد قلق و نا آرومي بودي يادش بخير اونموقع كه خونمون بوشهر بود بنزين هم ارزون بود و هنوز يارانه اي نشده بود، شبا يا هروقتي كه بابايي از سر كار خونه مي اومد ما عازم سفر ميشديم دليل داره ميگم سفر بخاطر اينكه اصلا آروم نميگرفتي و فقط تو ماشين خوب مبخوابيدي براي همين هروقت بابا مي اومد راهي دشت ارژن ميشديم و برميگشتيم كه گريه نكني و بخوابي يكم مغز من تو اين چند ساعت خواب بودنت از گريه آرامش پيدا كنه،چقدر شيرين بود اولين بار راه افتادي چقدر لذت بخش بود اولين كلمه هايي كه گفتي مامان، باباجي به باباسيامك ميگفتي الان كه به صورتت نگاه ميكنم ميبينم حسابي داري قدميكشي و هي بزرگ ميشي .و حالا هم يه فسقليه ديگه به جمعمون اضاف شده خيلي بچه خوبيه برعكس تو اميرحسين اصلا نا آروم نيست سير باشه ميخوابه اون ساعتهايي هم كه بيداره نق و نوق ميكنه اما اذيتم نميكنه اين نق زدنه عاديه. اميرحسين خيلي داداشيت رو دوست داري البته فكر كنم بعد پي اس پيتكه به شدت محدود شدي از بس زياد بازي ميكني به چشمات رحم نميكني خلاصه اينكه بچه داري به كل سخته به هيچ كاريت نميرسي درگيري مخصوصا شش ماهه اول خواب نداري اما به قول گفته بزرگـــــــــــــــــــــان : اين نيز ميگذرد ،اگه زنده بوديم و بزرگ شدنت و موفق شدنتون رو ببينم
اميرحسين اينم يكي از عكسهاي دو ماهگيته خيلي داداشي بهت شبيهه
اميرحسين و داداش جونش