از همه چيز
اول از همه سلام به روي ماه تو گل پسر مهربون سال نو مبارك عسلم يكسال گذشت با همه خوبي بدي خوشي نا خوشي سختي و آسوني يكسال گذشته خيلي پر اتفاق بود مهم ترينش ورود ارميا گلي به جمع ما سه نفر،و اينكه شما خيلي داداشي رو دوست داري بيشتر از اونچه كه خودم تصورش ميكردم و چقدر باهاش مهربوني فقط يه وقتايي كه داري كارتون نگاه ميكني و جاهاي خيلي حساس كارتونه و داداشي همون لحظه اوج گريه هاش باشه بلند ميگي مــــــــــــــامـــــــــــــــان به داداشي شير بده من دارم كارتون نگاه ميكنمخيلي وقتها هم در آروم كردن داداشت به من كمك ميكني و باهاش بازي ميكني خلاصه اينكه يه آرزوي خيلي بزرگ كه دارم اينه كه چون تو داداش بزرگتري مثل يه كوه استوار و محكم پشت داداشت باشي و هميشه با هم مهربون باشين و اجازه ندين هيچكس رابطتون رو خراب كنه و همدرد و هميار هم باشين اين بزرگترين آرزومه هيچ وقت به هم نارو نزنين تو سختي ها به هم كمك كنين اينو بخاطر برخي مسائل ميگم كه مثل بابايي سرتون نياد .اين تعطيلات يكماهه خيلي براي شما لذت بخش بود بماند كه ايام عيد هيچ جا نرفتيم تنها جايي كه رفتيم يه سر تا ساري رفتيم اكبرجوجه خورديم و برگشتيم اما روزهاي ديگه عيد رو با بابايي ميرفتي پارك و با هم بازي ميكردين آهان اينو يادم رفت بگم يه روزش هم با بابامحمد و بابايي سيامك من و ارميا و خودت هم رفتيم پارك جوجه كباب كرديم .خلاصه هفته پيش هم كه حسابي حالت بد بود اومدم مهد دنبالت كه باهم بريم كلاس موسيقي ديدم داري گريه ميكني و حسابي بدحالي تو اون حالت ديدمت دلم يجوري شد و سري با بابا برديمت دكتر كه يه ويروسي تو بدنت بود كه تا 5 روز به شدت تب ميكردي و چنان قلبت ميزد كه من خيلي ترسيده بودم مرتب شيافت ميكردم و تو همون روزها كه مريض بودي دم ظهر موبايل بابايي زنگ خورد يكي آدرس خونمون رو گرفت با خودم گفتم لابد پيكه،بعد بابايي صدام زد و گفت عموت از بوشهر اومده من تعجب كردم چرا از قبل بهم خبر نداده خلاصه عمو ماشال اومد و با بابايي رسونديموشون استاديوم آزادي ميخواستن بازي استقلال و الهلال نگاه كنن تو راه ديدم خوابيدي تعجب كردم يهو بهت دست زدم ديدم شدي مثل يه كوره آتيش،سريتر رانندگي كردم از شانس خوبم داداشت هم خواب بود خودم رو رسوندم خونه و پاشورت كردم و مرتب شياف كه نصف شب حالت بهتر شد و امروز بعد يك هفته مريضي راهي مهد شدي و بعد از اون هم كلاس موسيقي الان نميزاري من برات تايپ كنم هي ميگي اينو بهم بده اونو ميخوام نميزاري بشينم
پي نوشت:امسال سال خيلي بديه به قول بابايي سالي كه نكوست از بهارش پيداست منم حس خيلي بدي نسبت به امسال دارم
يه گلايه دارم ازت اميرحسين خيلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــي منو اذيتميكني براي تمرين كاراي موسيقيت ببين چقدر لام خيلي رو كشيدم كه بدوني چقدر منو اذيت ميكني يا هم اصلا كارات رو انجام نميدي دوم اينكه امروز اينقدر منو عذاب دادي تا اينكه بلند شدي رفتي مهد وقتي بيدارت ميكردم داد ميزدي نكـــــــــــــــــــــــن دليل اين گستاخيت رو نميدونم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ترسم از اينه كه امسال ميري پيش دبستان اگه اينكارو كردي و به زور بري مدرسه يا به زور درس بخوني من چيكار كنم كه راه بياي باهام بالاخره اين كارات به عهده منه
فعلا باي نميزاري كه تايپ كنم راستي يادم رفت تصميم گرفتم وبلاگ تو و ارميا رو يكي كنم وقت ندارم جدا جدا براتون آپ كنم بزرگ شين هم با هم ميخونين و به كارهاي خودتون ميخندين
اين عكس با داداشي هستي كه يكماه و چند روزست
اينم همين طور داداشت يكماه و چند روزشه
خيلي دوست دارم عزيزم فقط خواهش ميكنم منو اذيت نكن به حرفام گوش بده
اينجا هم ساعت 12.30 دقيقه 30 اسفندماه سال 91 دو ساعت به سال تحويل رفته بوديم شيريني بخريم و كارامون رو انجام بديم بعدشم رفتيم ته چين مرغ بخريم و اينم آخريم عكس شما از سال 91 بود
پي نوشت 2:امسال به دلايل خيلي متعددي سفره هفت سين ننداختم خيلي حالم خوش نبود و اصلا حوصله سفره هفت سين نداشتم داداش ارميا هم اذيت ميكرد و من بايد فقط اونو بغل ميكردم بماند كه حسابي دست تنها بودم ،ايشالا سال ديگه كه داداشي هم راه افتاده بود اگه عمري باقي باشه و سال خوبي باشه حتمــــــــــــا