داستان زندگي
سلام پسر گلم امروز رفته بوديم با هم بيرون و من يه كاري برام پيش اومد كه بايد به عمه فاطمه زنگ ميزدم زنگ زدم گوشي برنداشت پيش خودم گفتم حتما سر كار حسابي سرش شلوغه و نميتونه جواب بده تا اينكه الان بهم زنگ زد و از صداش احساس كردم كسله اما به رو خودم نياوردم يهو يه حسي بهم دست داد مثل اون روزي شده كه خبر فوت داييش رو بهم دادن دايي حسن جوون بود ٣٨ سال همين حدودا فكر كنم سن بيشتر نداشت كه پارسال پر كشيد و رفت پيش خدا بر اثر ايست قلبي بسيار بسيار ناگهاني آخه مرد سرحالي بود يه شوك بود وقتي گفتن فوت شده.خلاصه داشتم با عمه حرف ميزدم ميخواستم خداحافظي كنم اما تو صداش يه بغضي بود گفتم آخ يه نفره ديگه كه خودش گفت دوستش درنا وقتي اينو گفت باورررررررررررررم نشد دختر ٢٧ساله به همين سادگي صبح از خونه بري بيرون و ظهر ديگه نياي و مامان بابا تا آخر عمر عزادار بشن واي خدا .حالا تو اون زمان امام حسين (ع) چه ها كشيده همه خانواده جلو چشم خودش پر پر شدن. ما تحمل نداريم بگن دوستمون چه برسه به هم خونمون رسم زندگي خيلي عجيب و سخته. مرگ هميشه در كمينه حالا ما آخرش نفهميديم اين شتره كه در خونه همه ميخوابه براي ازدواج و شاديه يا براي مرررررررررررررررگ و ماتم . اينكه ميگن زندگي رسم عجيب و غريبي داره آدمي تو اين لحظات ميتونه احساس كنه .فقط آه ميكشم امان از دست اين زندگي واقعا ما از فردامون بي خبر بي خبريم .هر چند كه ما همگي رفتني هستيم اما خوب دركش سخته
من هميشه اين سوال تو ذهنمه و هيچ جواب قانع كننده اي هم براش ندارم اگه ما قراره يه روز بميريم چرا ميايم به اين دنيا چرا مردن يه آدم عادي نيست خوب اگه روال اينجوريه كه آخرش بايد بميريم .البته اينا رو ميدونم كه آزمايش ميشن آدما اما دركش نميكنم؟
نميخوام از چيزهاي غمگين بگم اما خوب زندگي تنها شادي و نشاط نيست ناراحتي هم بخشي از زندگيه. من از همين جا به پدر و مادر درنا تسليت ميگم و اميدوارم خداوند بزرگ در مقابل اين داغ بزرگ صبر بهشون بده
داستان زندگي هم همينه ديگه از تولد شروع ميشه و با مرگ به پايان ميرسه