بابابزرگ مهربونم
يه چند مدتي بود بابابزرگم مريض شده بود و هممون ميدونستيم كه ممكن امروز فردا باشه البته همه ميگفتن شبي كه فوت شد همه شوكه شدن چون خيلي حالش خوب شده بود و همه فكرميكردن رو به بهبوده نگو ازبس خدا دوسش داشته خيلي آروم جان به جان آفرين تسليم ميكنه حتي شوهرم رفته بود غسال خونه براي بارآخر ببينتش وحتي همه ميگفتن اينقدرخوشگل شده بود ويه لبخندي مليحي هم به لب داشته خيلي دلم ميخواست برم ببينمش اما اميرحسين ولم نميكردنميدونم من اينجوريم يا ممكنه همه اينجور باشن ازبس مهربون بود ودوست داشتني مرگش خيلي برام عذاب آور بود هرچند كه ميدونم عمرخودش رو كرده بود و آدمي همينه اما خيلي دوست داشتني بود كه صبح سه شنبه ساعت 9صبح بود مامانم زنگ زدو گفت بابابزرگ فوت شده اينقدرناراحت شدم .به سرعت وسايلهام رو جمع كردم كه خودم رو به مراسم تشييعش برسونم.وقتي رسيدم بوشهر تا درخونه باباينا باز شد ديدم همه مشغول غذادرست كردن براي ظهرهستن زدم زير گريه گفتم هميشه وقتي مي اومدم ميرفتم ديدنش حالا بايد غذاي فاتحه اش رو بخورم.اميرحسين جون هميشه ازبابابزرگم ميترسيدي نميدونم چرا ؟شايدبه خاطر اينكه پيربود .اميرحسين وقتي رسيديم خونه بابام رفتي تو اتاق دايي علي يهو صدام زدي مامان بدو بيا تو اتاق دايي علي يه عالمه عكس بابابزرگه بيشترناراحت شدم بهت گفتم اميرحسين بابابزرگم ديگه رفته پيش خدا.يه ستاره شده رفته تو آسمون. نميخوام تو وبلاگت خاطره بد بزارم اما اين يكي رو ديگه نميشه نزارم
اميرحسين شب اول(٢٣/٠٩/٩٠) كه بابابزرگم تشييع شده بود همش تو آسمون نگاه ميكردي ميگفتي مامان كدوم از ستاره ها بابابزرگه؟شب اول كه رفتيم خونه بابابزرگ ديدم رو تختش يه سيني گذاشتن يه ظرف آب چندتا برگ و سكه و چندتا شمع روشن گذاشته بودن رو تختش رفتم رو تختش نشستم وزدم زير گريه آخرين بار كه باهاش حرف زدمكنارش نشسته بودم رو تختش ،گفت برام خامه بيارخيلي تو دلم موند كه چرا اون سري كه خواستم برم بوشهر يادم رفت خامه ها رو از تو يخچال بردارم ديگه هم نتونستم برگردم از پرواز جا ميموندم
ازبس گل بودي تموم گلهاي عالم كمه
ان شاالله خدا رحمتت كنه و جات تو بهشت باشه
براي شادي روحش خوشحال ميشم فاتحه بفرستين