مهمون داريم اين روزها
سلام و صد سلام اي كبك مستم ميون كبك ها دل با تو بستم اين شعر رو مادر شوهر هميشه برات ميخوند وقتي كوچولو بودي و حتي الان كه بزرگ شدي كه من فقط همين قدرشو بلدم امير جونم ديروز با عمه فاطمه داشتم صحبت ميكردم و بهش ميگفتم اين چند روز تعطيلي بياين تهران و ميگفت كه يكم كار دارن و چند تا پروژه دارن و بايد طراحي كنن و بستگي داره به شرايط و ازاونجايي كه عمه فاطمه مهندس معمار و خيلي سرش شلوغه وحجم كارهاش بالاس گفتم خوب نمياد وقتي اينجوره و كم كم هم به آخرسال نزديك ميشيم و كاراش زياده احتمالش كمه اماديشب زنگ زدو گفت بليط گرفتم براي فردا صبح و ميايم و كلي خوشحال شديم اما من هرچي بهت ميگفتم مادرجون و عمه فاطمه دارن ميان عكس العمل خاصي نشون نميدادي يعني باور نميكردي زياد. تا امروز صبح با عمو حميد رفتي دنبال عمه و مادرجون خيلي خوشحال شده بودي من نيومدم خونه كار داشتم از صبح تا الان كه ساعت 12 و 30 دقيقه نيمه شبه كلي ورجه وورجه كردي خوشحال بودي البته جاي خاصي نرفتيم به جز فروشگاه شهروند كه چندتا كوچه بالاتر از خونمون بود و الان هم رفتي تو بغل مادرجون خوابيدي هرچي بهت گفتم بيا پيشم با هم بخوابيم گوش ندادي به من . ميخوام چند تا از عكسهاييت بزارم كه تازه خوب راه افتاده بودي
اين عكسها مربوط به زماني ميشه كه خونمون بوشهر بود و خيلي دوسش داشتم تموم خاطرات من تو خونمون كه باهنر بود و خونه پدري باباسيامك بود وآپارتمان ساخته بودن براي پسرها، همه اونجا موند حالا ديگه اون خونه رو به دلايلي كه در آينده خودت ميفهميش فروختيمش و به جاش يه زمين خيلي بزرگتر توي عاشوري خريديم زماني كه بوشهر بوديم ميخواستيم ويلايي بسازيمش اما حالا كه نقل مكان كرديم و كلا از بوشهر براي هميشه خداحافظي كرديم زمين رو ميفروشيمش و ميخوايم همين جا خونه بخريم اگه خدا كمك كنه
اين عكس رو از روي فيلمي كه ازت گرفته بودم گرفتم و تازه خيلي خوب راه افتاده بودي و خيلي خيلي كم زمين ميخوردي.خونه يكم ريخت و پاشه اينا كار منه ببخشيد پسرم البته بهجز حوله كه خودت انداختيش زمين رو مبل رو ميگم كار منه ها
اينم يه عكسه ديگه كه از رو فيلمت گرفتم توي دهنت سوته كه مال دمپاييت بود سوته رو گذاشته بودي دهنت و هي ميزدي و خيلي خوشت اومده بود تو فيلم هم هروقت به سه چرخه ات نزديك ميشدي ميگفتي بهش هن هن يه چيزي رو اعتراف كنم هروقت به عكسهاي خونمون نگاه ميكنم آتيش تو دلم بلند ميشه خيلي دوسش داشتم راضي بودم تمام خاطرات خوب و بد تمام لحظه هاي خوب زندگيم همه وهمه از همين جا شروع شده بود روزهاي تنهايي بدون سيامك چه روزهايي كه با خاله سودي بودم به خاطر اينكه بابايي كارش بندرعباس بود و همچنان هم هست چه شبها كه با سودي تا صبح بيدار بوديم و شبكه mbc4آمريكن آيدل نگاه ميكرديم يا فيلم و فرداش هم تا لنگه ظهر خواب بوديم و براي ناهار يا خونه بابا بوديم يا مادرشوهر زحمت ميكشيدن وميرفتم از خونشون مي آوردم اگه بدوني كه اتاقت رو نقاشي كرده بودم عمه عكسش رو داره ميزارم برات تاببيني برات رو ديوار نقاشي كشيده بودم و ميخواستم بچه گونه ترين شكل ممكن اتاقت بچينم اما خوب روزگاره ديگه يه اتفاقهايي ميافته كه با وجود اون اتفاقها ديگه اين خونه ارزش موندن نداشت و عمو حميد و ما خونمون رو فروختيم وعموحميد كه خودش چندين سال بود ساكن تهران بود و به پيشنهاد عمو حميد ما هم براي هميشه شهرمون رو ترك كرديم واينقدر بي انگيزه شده بودم كه هيچي باخودم نياوردم مبلا رو دادم به مادرشوهر بوفه دادم عمه تختم رو فروختم زندگيم رو دادم رفت من كه خونم مثل يه دسته گل بود همه چي رفت اما خوب خدا را شكر سلامتيم هممون و همين كافيه برام ايشالا همه چيز از نو تازه ميكنم وهمونجور كه خدا خواسته و خيلي پيشرفت داشتيم.
اين همون نقاشيهايي كه گفتم تو اتاقت كشيده بودم البته اين يه سمتشه كه اون سمت ديگه اش عمه عكس گرفته بود اما مثل اينكه پاكش كرده در هر صورت ما كه از اونجا رفتيم پس ديگه مهم نيست فقط خواستم بدوني هميشه ميخواستم بهترين ها رو برات انجام بدم خيلي با شوق و ذوق اينكارها رو برات انجام ميدادم