اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

★ ★سام من امیر حسین ★ ★

امروز تهران سيل برداشته چه سيلي.............

سلام اميرحسين الان كه دارم برات آپ ميكنم خيلي نگرانتم از طرفي فعلا صحيح نيست بيام دنبالت مهدكودك به شدت داره تگرگ و بارون مياد همه جا يه تكه سفيد شده و خيابونها سيلابي شدن نميدونم چيكار كنم؟؟؟؟؟ در اولين فرصتي كه بند اومد بارون و تگرگ ميام دنبالت اينم چند شب پيش رفته بوديم پارك نياوران بارون لطيفي مي اومد داري ميخوني تاب تاب عباسي ميگفتم اين الاكلنگه نه تاب اما شعر خودت و ميخوندييييي از بس شيطوني كردي نتونستم ازت عكس بگيرماااااااا گذاشتم كه ببيني چجوري اينور اونور ميدوييديي اینم سیلاب امروز ...
15 ارديبهشت 1391

مراسم ديروز

سلام عزيزم اين روزها خيلي سرم شلوغه و اصلا نتونستم برات آپ كنم ديروز عصر رفتيم ميدون كاج مراسم عزاداري بود و قرار بود از چهار طرف تا ميدون كاج دسته ها تو خيابون عزاداري كنن و يه سوپرايز هم اونجا بود كه از ديروز ميدون كاج به نام شهيد تهراني مقدم تغيير پيدا كرد و من يه چند روز ميديدم عكسش رو توي ميدون. عكسهات خيلي بيكيفيتن با موبايلم گرفتم توي ميدون هستيم با وجود اينكه خيلي بارون شديدي مياومد خيلي  شلوغ بود توي ميدون كاج انگار كه آسمون هم داشت گريه ميكرد ...
15 ارديبهشت 1391

نمايش

سلاممممممم گل پسري يه چند روزيه كه حوصله ام نميشه درست و حسابي برات آپ كنم نميدونم چرا؟اما خوب امشب در عوض برات به روز ميكنم وبت رو و يه سري عكسهايي ميزارم كه مربوط ميشه به دوشنبه كه از طرف مهدكودك برامون دعوتنامه گذاشته بودن و جلسه ايي بين اوليا و مربيان بود و مثل اينكه همون روز هم شما بچه ها ميخواستين براي ما نمايش بازي كنين و من نميدونستم يعني تيچرت يادش رفته بود به منا فقط به من نگفته بود نمايش دارين و لباس فرم تنت كنم صبح روز جلسه يكي از اوليا به من گفت به شما نگفتن لباس فرم تن بچه تون كنين!!منم جواب دادم نه نميدونستم چرا؟وايشون گفت كه قرار بچه ها نمايش بدن و من بدو برگشتم خونه كه لباس فرمت رو بيارم اما موقعي كه اومدم مهد آخراي نمايش بو...
15 ارديبهشت 1391

ای تاج سر عالم و آدم زهرا / از کدوکی ام دل به تو دادم زهرا

        محبوبه حق در دوجهان فاطمه است............. در قلب محبِ او کجا واهمه است؟ آندم که قدم نهد بسوی محشر.................... لطف و کرمش شامل حال همه است *********                                      باغ شکوفه می کند به يمن نام فاطمه.............. سرو قيام می کند به احترام فاطمه روز حساب ماه من، ز پرده می شود برون.......... حجاب اگر برافکند ز رخ امام فاطمه سحر اگر ز چشم جان، ن...
5 ارديبهشت 1391

بالاخره طلسم شكسته شد

سلام بر پسر شاخ شمشاد خودم امروز بالاخره موفق شدم بعد از كلي كلنجار با خودم يه تكوني به خودم بدم و خونه تكوني شروع كنم.خداييش خيلي خسته شدم پرده ها رو شتم دو تا قاليچه بود اوا رو هم توي آشپزخونه شستمشون خلاصه اينكه بالكن رو شستم كه حسابي پر از خاك شده بود پنجره ها رو تميز كردم فعلا يكي از اتاقها رو شستم وحسابي ديوار اتاقت رو تميز كردم و نقاشيهاي جنابعالي رو هم تميز كردم از روي ديوار، بهم قول دادي ديگه رو ديوار نقاشي نكشي هنوز يه عالمه كار ديگه مونده كه ايشالا تا شنبه تموم ميشن راستي من دست تنهام اگه بابايي بود خيلي زود تموم ميشد بابايي طبق معمول نيستش.ديشب ترقه سوري بود نه چهارشنبه سوري تا ساعت 4 صبح بمب منفجر ميكردن. امروز صبح ساعت 8 با صدا...
24 اسفند 1390

چيزي نمونده .........

سلام اميرحسين جونم یکسال گذشت خوب بد تلخ شیرین هرچی بود به سادگی داره تموم میشه. چيزي به پايان سال نمونده و ماماني به هيچ كاريش نرسيده آخر سر باید همین بلا رو سر خونه بیارم زود تموم میشه خونه تکونی ماشالا خواهري كه همه كاراشو انجام داده .من موندم كه از كجا شروع كنم فردا يه عالمههههههههههه كار دارم از مهدتون هم بهمون اطلاع دادن به علت خطرات چهارشنبه سوري بايد زود بچه هارو ببرين خونه يعني ساعت 1 ظهر بايد بيارمت خونه فكر كن يه عالمه كار و بار باید خودمو سریع برسونم مهد ديگه نميدونم چي بگم راستي اگه امام رضا طلب كنه قراره سال تحويل اونجا باشيم بابايي خيلي دلش ميخواد بره حرم امام رضا هفته آينده هم مهدتون به كل تعطيله، حداقل دلخوش به اين...
23 اسفند 1390

يك روز زندگي ...............................

دو روز مانده به پايان زندگي تازه فهميد هيچ  زندگي نكرده،تقويمش پر شده بو و تنها دو روز خط نخورده باقي مونده بود.پريشون شد وآشفته و عصباني،نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سكوت كرد،آسمان و زمين به هم ريخت،خدا سكوت كرد،جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سكوت كرد،به پروپاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد،كفرگفت و سجاده دور انداخت،خدا سكوت كرد،دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد خدا سكوتش را شكست و گفت: ((عزيزم اما يك روز ديگرهم رفت تمام روز را به بد وبيراه و جارو جنجال از دست دادي،تنها يك روز ديگر باقي مانده است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن )) لا به لاي هق هقش گفت: اما...
15 اسفند 1390