اميرحسين و ماجراهاي ماشين
پشت کوه دوباره
خورشید خانوم در اومد
با کفشای طلا و
پیرهنی از زر اومد
آهسته تو آسمون
چرخی زد و هی خندید
ستاره ها رو آروم
از توی آسمون چید
با دستای قشنگش
ابرا رو جابه جا کرد
از اون بالا با شادی
به آدما نیگا کرد
دامنشو تکون داد
رو خونه ها نور پاشید
آدمها خوشحال شدن
خورشید بااونها خندید...
سلام به همگي شما دوستان عزيز ببخشيد كه من اينقدر دير دارم آپ ميكنم خيلي سرم شلوغ بود اين روزها اصلا فرصتشو نداشتم ولي در عوض يه عالمه مطلب دارم كه بايد كم كم اونا رو آپ كنم.خواهرم توي يه از عنوانهاي وبلاگشwww.raihane.niniweblog.com
كه فكر كنم عنوانش ريحانه و اين روزهاش بود يه عكس از دخملش گرفته بود كه رو ماشين بابام نشسته بود پسر منم كه كلا عاشقه ماشينه وانواع ريموت و بخصوص سوئيچه ماشينه .يكم هم تعصب رو ماشين بابام داره اين عكسو كه ديد ديگه واي از ريحانه كلي عصباني شده بود
خلاصه اينكه يه چند روزي همش تو خونه ميگفت چرا ريحانه رفته خونه پدر جونه من ريحانه رو دوست ندارم و از اين حرفها
حالا من به خاطر پسرگلم ميخام اين عكسها رو بزارم كه يكم خوشحال شه
حالا كه داره عكساشو ميبينه دارم آپلود ميكنم ميگه ماماني يادت مياد من تو ماشينه پدر جون عكس گرفتم بارون مي اومد..كلي داره ذوق ميكنه با عكساش عزيزم.
هر چي بهش توضيح ميدم پدر جون شما پدر جون ريحانه هم هست قبول نميكنه
به من ميگه مامان به خاله سيما بگو به ريحانه عكسامو نشون بده .
خاله سيما به ريحانه نشون ميدي عكسه پسر خالشو.