آبیترین، دریاییترین و آسمانیترین تقدسِ زندگیمان
نميدونم ازكجا بگم گفتنی ها خیلی زیاد امیرحسین، يه چند مدتي بود ميخواستم درباره اين پستت برات بنويسم گذاشتم بمونه برای شب تولد ٤ سالگیت. وقتي به اين فكر ميكنم كه پسر ناز وسالم دارم حس خوبي بهم دست ميده حسي كه سرشار از عشق ومحبت مادری نسبت به پسر گلم، یه حسی که قبل از بچه دار شدن اصلا نمیفهمیدمش حتی شاید یه وقتایی میگفتم که حس خوبیه اما تا مادر نشدم درکش نکردم اما حالا با بند بند وجودم ٤ ساله که همراهمه و حسش میکنم وقتی کوچولو بودی و مریض میشدی از ترس هول میکردم که چی شده اولین بار که حمومت دادم میترسیدم خفه شی زیر آب البته اینها همه اش از روی بی تجربه گی و نابلدی من بود وقتی دو ماه بودی و ختنه ات کردیم من نموندم تواتاق بابایی موند و گرفتت وقتی دکتر بیحسی بهت زد و غش کردی از گریه جیگرم کباب شد و گریه میکردم اون موقعها بود که درک میکردم که مادر یعنی چه؟
روز اول دنیا اومدنت
٢٦ روزگی
٤٥ روز
اینم شکلکات تو سن دو ماهگی
من برات شعر میخوندم تو هم آروم گرفته بودی و گوش میدادی ساعت ٣ نیمه شب خاله سودی ازمون عکس گرفت و تنها بودیم بابایی هم طبق معمول نبودش
عکسهات خیلی زیادن خیلی گلچین میکنم
اینم از گریه هات که خیلی زیادن
امیرحسین جونم تو رو از اون روز كه بند بند وجودم به هستی تو بند شد، از اون روزی كه طپش قلبت تنها صدای آروم بخش دوران تنهایی من بود. ازآون موقع كه كار هر صبح و شام من شمردن نفس های پر مهرت بود ، می شناسم.كدوم واژه می تونه منو به وصف تو برسونه . كدوم جمله می تونه از امیرحسین گفتن رو در خودش ببینه.برای از تو گفتن شاید سكوت بهترین گفتار باشه.
و تمام تحمل این سختیها مدیون همسري واقعا صبور و مهربون هستم
همسرم مهربانم :
سیامک عزيزم ؛
قدمهايت را بر روي چشمانم بگذار، تا چشمانم بهشت را نظاره كنند…
همسرم اي لطيف ترين گل بوستان هستي تو شگفتي خلقتي تو لبريز عظمتي تو را دوست دارم و مي ستايمت! دست بر دعا بر مي دارم و از خداي يگانه برايت عزت مي طلبم .
همسرم هستي من ز هستي توست تا هستم و هستي دارمت دوست ! همسر آنست كه اشكش همچون شبنم بر قلب گلبرگ ، گل عشق است، صدايش هم چون مرغ غزل خوان در طبيعت است و بوسه اش همچون نور خورشيد بر سبزه زار است و استواريش همچون كوهي بر دل خاك…
دوستت دارم
مادر بودن واقعا وصف نشدنيه يه جوريه كه با خون یه مادر عجين شده توي تموم بدنت ميتوني حسش كني از اولين روزي كه احساس كردم باردار شدمو قراره يه ني ني ناز بياد تو زندگي من و بابايي دقيقا خردادسال85 بود جواب آزمايش رو بابايي گرفت خاله سودي هم خونمون بود و وقتي فهميدم جواب مثبته راستش اولش احساسم گنگ بود به خاطر اينكه نميدونستم ممكنه از پسش بر بيام يا نه؟كم كم تو وجودم رشد كردي براي اولين بار كه توي سونو ديدمت يا لحظه ايي كه صداي تپش قلبت رو از عمق وجودم شنيدم هنوز صداي تالاپ تالاپ تالاپ قلبت توي گوشمه وقتي براي اولين بار شنيدم از سونو كه پسر دارم وقتي تكون خوردنهات شروع شدبزرگ تر شدي و من رو به خودت وابسته كردي همه و همه تا آخرين نفس به ياد دارم اميرحسين تا سي و هفت هفته و ده روز ، كه رفتم پيش خانم دكتر براي آخرين سونو. و یهو بدون هیچ برنامه ریزی بهم گفت باید همین الان که انموقع ساعت ٧ شب بود بری بیمارستان کارای بستری شدنت رو انجام بدی برای فردا صبح به دکتر علی بابایی که خیلی دکتر مهربونی بود و خیلی دوسش داشتم و الان هم باهاشون در ارتباطم و اومدن به بیمارستان عرفان گفتم نه وقت ندارم یه روز دیگه و دکتر گفتن که هفته بعد نیستن ....بهم تا ساعت ١٢ شب مهلت داد برم بیمارستان بدو بدو وسایل هام رو جمع و جور کردم و حاضر شدم که برم بیمارستان و كارهاي بستري شدن رو انجام بدم همون شب-٢٤ بهمن ٨٦ كه توي بيمارستان بودم تا صبح نخوابيدم سه نفر بوديم كه ميخواستيم سزارين شيم و هر سه توي يه اتاق بوديم مثلا اتاقمون خصوصي بوداون دو نفر خواب ولي من تا صبح نخوابيدم و هرچي به صبح نزديك ميشديم استرس هاي منم بيشتر بيشتر ميشد و پرستاري كه مي اومد مرتب چكاپ ميكرد هي به من ميگفت بگير بخواب كه از اين شب بيداريها از فردا زياد داري منم ميخنديدم زياد جدي نميگرفتم براي بابايي تا صبح مسيج ميزدم نميزاشتم اون بيچاره هم بخوابه البته بابايي خودش از من بيشتر استرس داشت و من اون شب فقط يك ساعت و نيم خوابيدم 5تا6.30 و از بس استرس داشتمو ميلرزيدم و خداييش هم هوا خيلي سرد بود و صبح زود بهم گفتن حاضر باش میخوایم سند بزنیم من که نمیدونستم اینقدر درد داره از ترس و درد كيسه آبم پاره شد و اين انتظار تا ساعت 9 طول كشيد و من بيحسي خواستم ووقتي آماده شدم براي عمل برشي رو كه دكتر روي شكمم زد رو حس كردم ولي درد نداشتم و وقتي احساس كردم با يه چيزي شكمم رو باز نگه داشتنو قراره پسرم رو دنيا بياره داشتم از استرس ديوونه ميشدم ولي به خودم مسلط بودم و وقتي از شكمم اومدي بيرون با تمام وجود احساس كردم و دکتر همش باهام حرف میزد وقتی دنیا اومدی دکتر گفت اینم پسر شیطونت .اگه بدوني وقتي صداي گريه ات رو شنيدم اگر از هر كلمه ايي توي اين دنيا استفاده كنم نميتونم اون لحظه زيبا رو توصيف كنم فقط بگم با تمامی وجودم عاشقت شدم .
امیرحسین تولدت مبارک
البته بماند که خیلی بچه نا آرومی بودی و من و بابایی خیلی دوران رو گذروندیم تا به این سن رسیدی
مابقی عكسهات ادامه مطلب میزارم عشقم
ایشالا که همیشه سالم باشی این عکسه عمه ازمون گرفته من که خسته بودم نفهمیدم
عكسهات خيلي زيادن مابقيشون هم توي وبلاگت گذاشتم به استثناي عكس تولد يكسالگيت كه خونه پدر جوني گذاشتمشون. چهارشنبه توي مهد برات جشن ميگيرم كه بعدا عكسات رو ميزارم هميشه شاد و سلامت باشي
و در آخر:
زیباترین آغاز را با امیرحسین و بابایی تجربه کردم ، پس تا زیباترین پایان با امیرحسین و بابایی می مونم .