اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

★ ★سام من امیر حسین ★ ★

اميرحسين و بازي فكري

اين روزها سرم شلوغه ها صبح زود از خواب پا ميشيم تو رو ميبرم مهد با وجود اينكه ما الان سه نفرهستيم چنان خونه در طول روز ريخت و پاش ميكني تازه الان كه اينقدر باهات صحبت كرديم داري بهتر ميشي كه خلاصه من بيچاره همش درگير تميزي و جمع و جور كردن خونه هستم تا هم به خودم ميام ميبينم كه بايد بيام دنبالت و بيايم خونه تمرينات كلاس موسيقيت هم چند برابر شده و هر روز تمرين داريم و خلاصه باهات خيلي درگيرم تا بهت ياد بدم و تو هم تمريناتت رو بزني و يه وقتايي حوصله نداري و تمريناتت رو تموم نميكني خلاصه ديگه روزم شب شده و روز جديد و كارهاي بيشتر اون وقت بعضي ها ميگن اگه بچه اول بره مدرسه بهتره بچه دوم رو بياري واقعا كسايي كه اين حرفها ...
26 مهر 1391

اولين كار كلاسي

اميرحسين وقتي روز چهارشنبه از مهد اومدي خونه يه برگه تو كيفت بود كه مربيت گذاشته بودعكسهاي خودت من مامانم و بابام و عكسهاي بابايي و مامان و باباش رو بچسبونم و تحويل بدم ديشب وقتي خواب بودي كارات رو انجام دادم از توي كامپيوتر همينجوري چندتا عكس انتخاب كردم و پرينت زدم و چسبوندم برات البته عكس بابا محمد رو نداشتم تنها عكسي كه ازش بود در حال چرت زدن بود منم بخاطر اينكه جاي عكسش خالي نباشه به همون اكتفا كردم و اون رو برات چسبوندم. اينم ربعه شجره نامه ات واي يهو دلم براي باباي خودم هم تنگ شد قربونش برم مخصوصا وقتي داشتم عكسش رو ميچسبوندم الان يكسال ميشه تقريبا كه نديدمش خودش هم كه نمياد پيشمون همش ميگه شما بياين بوشهر . ************...
15 مهر 1391

اميرحسين و آقاي پليس

سلام اميرحسين جون پنجشنبه بردمت پارك نزديك خونمون تا يه حال و هوايي عوض كنيم يكم تو پارك بازي كردي و بعدش طبق معمول از شما اصرار براي سينما سه بعدي و من بهت توضيح ميدادم كه زياديش خوب نيست و قانع شدي برات سيب زميني خريدم و بردمت قسمت بالاي پارك و اونجا كلي براي خودت بازي كردي البته تنها بوديم و شما هم براي من توي بازي خريد ميكردي و البته آلوچه كوچولو رو هم نصيحت ميكردي كه نبايد هيچ وقت به وسايلهاي شخصي شما دست بزنه و منم فقط به حرفات گوش ميدادم وميخنديدم اميدوارم كه داداشهاي خوبي براي هم باشين خلاصه اينكه من تو رو خيلي ازآقاي پليس ترسوندم بهترين صلاح وقتي كه خيلي شيطون ميشي ميگم زنگ ميزنم آقاي پليس تو رو جريمه كنه و آروم ميشي اما اونشب تو پ...
8 مهر 1391

گردش

چند مدت پيش تو خونه خيلي حوصلمون سر رفته بود و خيلي فكر كرديم كجا بريم كه يهو بابايي گفت من دلم ميخواد اكبر جوجه براي ناهار بخوريم و بريم آمل خلاصه اينكه خاله سودي هم اونموقع تهران بود و با عمو حميد و خاله سودي و بابايي راهي شديم به سوي آمل يه گردش نصفه روزه رو داشتيم گرچه كه همش توي راه بوديم اما همين يه سفر كوتاه هم خيلي خوب بود و به همگي خوش گذشت البته اميرحسين يه كوچولو سرما خورده بود و يكم تب داشت كه تو مسير براش دارو خريديم ************************** پ.ن:امسال نسبت به سال قبل خيلي خوب شدي به موقع از خواب بيدار ميشي و ميريم مهد من فكر ميكردم خيلي كارم سخت باشه آخه تابستون عادت كرده بودي تا ساعتت 10 11 صبح ميخوابيدي يه چندتا...
5 مهر 1391

آلوچه

امروز تصميم گرفتم رسما اومدن آلوچه كوچولو رو به جمع خانواده سه نفرمون كه داريم ميشيم 4 تا رو اعلام كنم و تا بهمن ماه مهمونون از راه ميرسه اميدوارم داداشهاي خوبي براي هم باشيد و سلامتي هر دوتون رو از خداي بزرگ ميخوام ...
4 مهر 1391

اولين روز مدرسه

سلام پسر خوشگل و عزيزم فردا صبح رسما اولين روز مدرسه ات باز ميشه و شما وارد سطح kg2 ميشيد امسال سومين سالي هست كه تواين مدرسه داري درس ميخوني خيلي برات خوشحالم خيلي مدرسه برات خوبه خيلي مقرراتي ميشي و من از اين موضوع خيلي راضي ام كه پسر گلم تشخيص ميده و خودش رو با مكان وفق ميده چقدر من اين شعر رو دوس دارم اگه بدوني الان وقتي يادم به اون روزهاي كودكي و مدرسه رفتن خودم مياد چقدر دلگير ميشم از اينكه همه ميگفتن قدر اين روزهاتونو بدونين ديگه تكرار نميشه من ميخنديدم و دركش نميكردم الان وقتي درسهاي دبستان رو ميبينم فقط حسرت ميخورم بهترين دوران زندگي يه انسان به نظر من كودكيشه اين تصاويرها اميرحسين جون خيلي براي من خاطره انگيزه زندگيهاي ساد...
1 مهر 1391

جشن شكوفه ها

سلام اميرحسين جون خوبي عسلم ؟امروز خيلي كارها داشتيم اول بايد ميرفتيم كلاس موسيقي بعدش هم بهمون خبر داده بودن كه جشن شكوفه ها امروز برگزار ميشه و از فردا بايد بريد مهدكودك كه چون شما نيمه دوم سال 86 هستين بايد مهد برين و امسال kg2 هستي خيلي خيلي خوشحالم واقعا مهد كودك براي شما بچه ها لازمه مخصوصا كه امسال تابستون من بيشتر از هر موقع يعني بيشتر از پارسال متوجه شدم كه چه خوبه مهد براي بچه ها .بابايي كه اصلا راضي نميشد تابستون هم بزارمت مهد ميگفت بچه گناه داره بزار تابستون استراحت كنه اما به نظر من براي روحيه ات خيلي بهتر بود مهد ميرفتي اخه تو خونه خيلي تنها بودي از تنهايي پناه مياوردي به كامپيوتر ،كامپيوتر خاموش ميكردم شروع ميكردي به ريخت و پا...
28 شهريور 1391

اميرحسين و جوجو

سلامممممم پسر خوب و خوشگلم خيلي اين روزها دارم برات دير به دير آپ ميكنم ميدونم اما خيلي سرو شلوغ بوده اين روزها و نتونستم بيام برات آپ كنم مموري دوربين هم پر بود از عكسهاي خالي نشده ايي كه رم ريدرو توسط شما پسر شيطون خوردو خمير شده بود و به همين دليل اصلا نتونستم بيام برات پست جديد بزارم .تقريبا يك ماه پيش رفته بودم تره بار خريد همين جور كه داشتيم ميرفتيم تو راه يه آقايي نشسته بود و هي جوجو ميفروخت تا ديدي گفتي مامان منم ميخوام من اولش نميخواستم بخرم آخه جوجوها زود ميميرن گناه دارن ديگه شما اصرار كردي و منم تن به خواسته شما دادم و دوتا خريديم كه زياد جيك جيك نكنن خلاصه اينكه همون روز اول يكي از جوجوها رو بردي با آب يخ شستي منم تو آشپزخونه م...
22 شهريور 1391

چند تا عكس

اميرحسين شيطون خيلي دوست داره وقتي ماماني داره تو آشپزخونه كارهاش رو انجام ميده بياد همون جا بازي كنه بيچاره آقا گاوه له شد   ...
18 مرداد 1391