داستان زندگي
سلام پسر گلم امروز رفته بوديم با هم بيرون و من يه كاري برام پيش اومد كه بايد به عمه فاطمه زنگ ميزدم زنگ زدم گوشي برنداشت پيش خودم گفتم حتما سر كار حسابي سرش شلوغه و نميتونه جواب بده تا اينكه الان بهم زنگ زد و از صداش احساس كردم كسله اما به رو خودم نياوردم يهو يه حسي بهم دست داد مثل اون روزي شده كه خبر فوت داييش رو بهم دادن دايي حسن جوون بود ٣٨ سال همين حدودا فكر كنم سن بيشتر نداشت كه پارسال پر كشيد و رفت پيش خدا بر اثر ايست قلبي بسيار بسيار ناگهاني آخه مرد سرحالي بود يه شوك بود وقتي گفتن فوت شده.خلاصه داشتم با عمه حرف ميزدم ميخواستم خداحافظي كنم اما تو صداش يه بغضي بود گفتم آخ يه نفره ديگه كه خودش گفت دوستش درنا وقتي اينو گفت باوررر...
نویسنده :
مامان ستاره
21:20