اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

★ ★سام من امیر حسین ★ ★

دلتنــــــــــــــــــــــــــــــــــگم

  •..¸.¸.•*'¤°.¸¸.•دلتنگــــم.¸¸¸.•*'¤°.¸¸ گاه دلتنگ مي شوم دلتنگتر از همه دلتنگي ها گوشه اي مي نشينم و حسرت ها را مي شمارم و باختن ها را، و صداي شکستن ها را... نمي دانم من کدام اميد را نااميد کرده ام و کدام خواهش را نشنيدم و به کدام دلتنگي خنديدم که اين چنين دلتنگم. دلتنگم، دلتنگ...! ...
13 بهمن 1390

تگرگ

اميرحسين امروز داشتي از پشت پنجره به بيرون نگاه ميكردي هواي خيلي جالبي بود بارون مي اومد بعد برف مي اومد دوباره باروني ميشد بعد يهو تگرك اومد و گفتي مامان بيا بريم از تو بالكن نگاه كنيم و ميرسيدي اينا چين منم بهت گفتم تگرگ خيلي برات سوال بود ميگفتي چي تگرگ ؟تگرگ چيه بابا!!!! منم كه بهت ميگفتم قطره هاي يخ زده بارون ميشه تگرگ زياد متوجه نشدي اما تو ذهنت مونده خيلي خوشت اومده بود نگاه ميكردي چه صدايي ميده وقتي ميخورد به بالكن اون وسط حياط تگرگ ريخته ...
13 بهمن 1390

پسر دوست داشتني من

اميرحسين گلي ديروز خيلي لباس تنت كرده بودم وقتي كه اومدم مهدكودك دنبالت يكي از كارمنداي مهد گفت بهت ميخواي بري برف بازي شما هم كه عاشق اينكار ، بعد يهو به من گفتي مامان دوربين آوردي برف بازي كنم ازم عكس بگيري منم بهت گفتم عزيزم زياد برف زياد نيومده و دارن آب  ميشن اما اين ديگه تو ذهن شما مونده بود تا امروز صبح كه از خواب بيدار شدي يهو گفتي مامان پاشو بريم برف بازي. ديگه وقتي رفتيم توحياط خودت ديدي زياد نيومده راضي شدي ببين از كجا داري ميري مخصوصا از اون گوشه كه برف هست راه ميري دستت يخ زد خيلي دوست داشتني هستي عزيزم خيلي دوست دارم تا روز تولدت 13 روزه ديگه مونده عزيزم هميشه در قلب من...
12 بهمن 1390

رنگ انگشتي

امروز برات رنگ انگشتي خريدم وقتي اومدم مهد دنبالت كلي شوق و ذوق داشتي زود برسيم خونه و بري براي خودت نقاشي بازي توي حموم مهلت ندادي تا رسيدم خونه بدو رفتي حموم و من برات رنگها رو حاضر كردم كه بازي كني مثلا داري قلب ميكشي درنهايت به قول خودت داري همه رو قاطي قاطي ميكني بهت گفتم اميرحسين همه رو بشور گفتي چي من بشورم اينم يه عكس از هواي امروز وقتي بزرگ شي ببيني اين روز هوا چطوري بوده   ...
11 بهمن 1390

اولين كنسرت

امير حسين خوشگلم ماه آينده يعني 15/12/1390 توي سالن كنسرت موسسه تون قراره كنسرت برگزار شه و شما هم اون روز اجرا دارين چقدر من خوشحالم اين براي سن شما خيلي خوبه روي سن برين و اجرا كنيم براي اعتماد به نفس و استقلالت خيلي خوبه و منم با اشتياق خيلي زياد منتظر اون روزم ازت عكس بگيرم و در آينده ببيني كه اولين بار كه رفتي روي سن چند ساله بودي و چي خوندين با بچه ها قراره خوشحال و شاد و خندان رو بخونين من از آموزشگاهتون خيلي خيلي راضي ام يادگيري كاملا روي اصول و علم هست اينجور نيست كه هروقت خواستي موسيقي ياد بگيري بگن بهت برو فلان ساز رو بخر و بعدم نت ياد بدن و بگن حالا ساز بزن نه خيلي پيشرفته اس اول خوب پايه سازي ميكنن كاملا با برنامه تاحالا 8 ماهه...
11 بهمن 1390

سی دی

امیرحسین گلم سلام خوبییییی ایشالا همیشه سلامت و تندرست باشی امیرحسین یه چند مدته خیلی به سی دی علاقه پیدا کردی و یه عالمه سی دی داری ، همه شون به شدت خش دارشدن از بس که این سی دی ها رو به درو دیوار میکشی قابل استفاده نیستن اما خوب مجبورم نگهشون دارم تا کلکسیونت بهم نخوره و خیلی این برام جالبه حالا نمیدونم از سر علاقه است به این سی دی ها همشون رو تو ذهنت داری اگه من یکیشون رو بندازم سطل آشغال خيلي گریه میکنی اوایل من مینداختمشون دور اما حالا جراتش ندارم بعدش بفهمی خیلی گریه میکنی و منم دوست ندارم اذیت شی یه وقتایی هم همه رو با خودت میبری مهد حدودا ٢٥ تا سی دی خش دار و به تیچرت میگی حتما اون کارتون ها رو برات بزاره کارتونها هم خش دار...
9 بهمن 1390

كوهنوردي

وااااااي اميرحسين امروز تو خونه مشغول كار و بار بوديم كه عمو حميد زنگ زد و گفت حاضر باشين بريم دماوند بعد كه اومد دنبالمون من كه گفتم نميام چند مدت پيش رفته بوديم خيلي هوا سرد بودو حسش ندارم بيام نظرمون تغيير كرد به موزه حيات وحش دارآباد و همگي رهسپار به سوي موزه وطبق معمول بابا سيامك هم پیشمون نیست ماشين رو پارك كرديم بريم موزه ميگفتي مامان من نميتونم ببينم آفتاب نميزاره در ورودي موزه كه عمو حميد داره با نگهبانش صحبت ميكنه مثل اينكه موزه رو يه سه ماهي ميشه بستن دارن تعمير ميكنن قابل توجه كسائي كه شايد مثل ما در جريان نباشن نريد يه وقت كه برميگرديد و اينم يه عكس با آقاي قودزيلا به گفته اميرحسين اولش فكرميكردي راستكيه ميتر...
8 بهمن 1390

خريد

سلام اميرحسين ديروز با بابايي رفتيم از هايپر استار خريد كنيم آخرين بار كه رفتيم پارسال ماه رمضان بود تا ديشب كه رفتيم خيلي تغييرات داده بودن خيلي هم شلوغ بود كه اصلا نتونستم خريد كنم تازه بابايي رو هم گم كردم تو شلوغي موبايل بابايي هم تو كيف من بود به يه زحمت پيداش كردم زياد خريد نكردم زياد از بس شلوغ بود به زور ميتونستي حركت كني هميشه ميرفتم فروشگاه شهروند و ديگه اصلا هايپر نميرم همون شهروند عاليه چند تا عكس ازت گرفتم تازه وارد هايپر شديم بعد از اينكه يكمي نشستي توي چرخ دستي همش نق زدي من خسته ام ميخوام توي چرخ بشينم كه باباي زير پات يه چيزي گذاشت كه دردت نگيره وقتي ميخوايم خريد كنيم و سرانجام طاقت سر اومد و ميخواستي بيا...
7 بهمن 1390

سفر 1 روزه به آمل.........

سلام خوبي اميرحسين سه شنبه با بابايي ،عموحميد،مامان جون وعمه تصميم گرفتيم بريم شمال يه چند روزي براي تعطيلات. از جاده فيروز كوه حركت كرديم  تو مسير برفها آب شده بودن وقتي رسيديم آمل يهو بابايي و عمو حميد گفتن ميريم اكبرجوجه شام ميخوريم و برميگرديم تهران  خوب ما هم چاره ايي نداشتيم و قبول كرديم يه چندتا عكس ازت توي اكبرجوجه گرفتم ميزارم برات ميخواستم از درياي محمود آباد ازت عكس بگيرم اما نشد و زود برگشتيم ايشالا دفعه بعدي عكسها رو ميزارم ادامه مطلب بابايي و اميرجونش يه باروني مي اومد خيلي باحال بود اينم اكبرجوجه توي ميدون هزار سنگر  اميرحسين و مامان بزرگش كه اميرحسين داشتي به شدت شيطوني ميكردي در ح...
6 بهمن 1390