اميرحسيناميرحسين، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

★ ★سام من امیر حسین ★ ★

ما اومديم

بالاخره بعد از يك ماه اينترنت ما هم وصل شد آخيش داشتم ميمردم از بي نتي از دوستاي گلم كه جوياي حال ما شدن ممنونم اين روزها هم تابستونه و اميرحسين تو خونست و فقط كلاس موسيقي ميره و كلاس زبان عصرها هم اگه وقت بشه ميريم پارك مخصوصا اين هفته كه شهرداري توي پارك پرواز جشنواره گذاشته و اميرحسين هم خودش ميكشه براي خاك بازي منم هروقت ميبرمش يادم ميره دوربين ببرم ازش عكس بگيرم الان ميخوام آپم رو خيلي خولاصه كنم شما خلاصه بخونيد اينم يه عكس همينجوري رفته بوديم تيراژه خريد بعدا ميام با آپ هاي جديد ...
26 تير 1391

جشن فارغ تحصيلي اميرحسين جوني

سلام اميرم خوبي امروز ميخام عكسهاي فارغ تحصيليت توي مقطع KG1 رو برات بزارم و قراره امسال تابستون خونه باشي و منم فقط كلاس زبان ثبت نامت كردم و همون كلاس موسيقي كه ادامه داره و از قبل ميري حالا بريم عكسها با دوستت يه اجراي دو نفره داشتين و سوره قل هو والله و كوثر رو به انگليسي و عربي خوندين اينم جايزه هايي كه موسسه بهتون داد يه ليوان هم دادن كه عكس خودتون روش بود اينم از فارغ تحصيلان ما و اينم ديپلم از اين مقطع تحصيلي   ...
24 خرداد 1391

كلاردشت

سلام امروز بعد از چندين مدت تصميم گرفتم برات آپ كنم اين چند روز تعطيلي خونه نبوديم رفتيم كلاردشت خيلي خوش گذشت هوا عالي بود بماند كه ترافيك بود براي رفتن كه ما صبح جمعه به اتفاق عموي خودم كه اومده بودن تهران با سارا جون و ساغر رفتيم شمال خواستيم از جاده چالوس بريم همين كه رسيديم اول كرج ديديم كه يه ترافيك ديوانه كننده اي به وجود اومده تا مرزن آباد ، تا شب گير مي افتاديم از اون مسير ميرفتيم همون موقع تصميم گرفتيم مسير رو عوض كنيم  از جاده قزوين بريم سمت منجيل و رودبار و از اون طرف بريم رامسر رامسر كه رسيديم اكبر جوجه خورديم كه عالي بود و بعدش عباس آباد و مقصد نهايي كلاردشت براي اقامت كه خيلي صفا داشت هر چند كه ترافيك داشت اما خيلي خيلي ك...
16 خرداد 1391

روزهاي خسته كننده

سلام عزيزم خوبي ايشالا كه هميشه سلامت باشي ديروز خيلي حصله مون سررفته بود خيلي فكر كرديم چيكار كنيم تصميم گرفتيم بريم پارك هوا هم ابري بود يكمي هم بارن اومد نميدونم چرا اين روزها خيلي خسته كننده شده تي مسير خونه به پارك بوديم خيلي حرف زديا ماشالا به من رفتي حسابي افتادي به حرف زدن تازه ادا هم در مي آوردي اينجا هم داشتي ميگفتي با صداي كلفت البته ها بن تن  دنيات شده بن تن حالا كاشكي يه الگويي بود همش به فكر تغيير شكل دادن و كشتن هيولاهو از اينجور كارها هستي چي بود اين بن تن كه مثه بختك افتاده تو زندگي ما بخداااااااااااااااااااااا بابايي هم داشت بهت ميگفت نبايد زياد نگاه كامپيوتر كني بازي كني، چشمات ضعيف ميشه تو هم داشتي حسابي...
25 ارديبهشت 1391

حس زيباي مادرانه

حس زيباي مادر بودن: وقتی بچه زمین می‌خورد، مادر گریه می‌کنه؛ وقتی مادر زمین می‌خوره، بچه می‌خنده!   تقديم به همه مادران دنيا و همچنين تقديم ويژه به مامانهاي ني ني بلاگي ومامان خودم . . . . . مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی‌های من ساختی. مادر، ستاره‌ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی‌توانم کوشش‌هایت را ارج نهم و محبت‌هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی...
22 ارديبهشت 1391

بالاخره آپ كردم

سلام امير حسين جونم خوبي بالاخره بعد از چند مدت حوصله ام شد  برات آپ كردم اين رزها خيلي گرفتارم خيلي كار دارم شما هم كه طبق معمول ميري مهد .اتفاقات هم اين روزها زياد بود فقط در همين حد بدون كه بالاخره همه چي آروم شد ديرز بعد از چند مدت بردمت پارك از بس صبح گرفتارم عصر كه ميشه حصله ندارم اما ديرز بردمت  يه دل سير بازي كردي تازه سينما سه بعدي هم رفتيم كه خودت خواستي بريم معدن بود  وسطاش ديگه ترسيدي منم عينكت رو از رو صورتت در آوردم اما خب نميشد بيايم پايين صندلي ت حركت بود بايد صبر ميكرديم تموم شه حالا چند تا عكس ژست موقع رفتن به پارك تازه از مهد هم اومده بودي خونه راستي يه كشتي هم توي پارك اضاف كرده بودن كه ...
20 ارديبهشت 1391

آبی‌ترین، دریایی‌ترین و آسمانی‌ترین تقدسِ زندگی‌مان

نميدونم ازكجا بگم گفتنی ها خیلی زیاد امیرحسین، يه چند مدتي بود ميخواستم درباره اين پستت برات بنويسم گذاشتم بمونه برای شب تولد ٤ سالگیت. وقتي به اين فكر ميكنم كه پسر ناز وسالم دارم حس خوبي بهم دست ميده حسي كه سرشار از عشق ومحبت مادری نسبت به پسر گلم، یه حسی که قبل از بچه دار شدن اصلا نمیفهمیدمش حتی شاید یه وقتایی میگفتم که حس خوبیه اما تا مادر نشدم درکش نکردم اما حالا با بند بند وجودم ٤ ساله که همراهمه و حسش میکنم وقتی کوچولو بودی و مریض میشدی از ترس هول میکردم که چی شده اولین بار که حمومت دادم میترسیدم خفه شی زیر آب البته اینها همه اش از روی بی تجربه گی و نابلدی من بود وقتی دو ماه بودی و ختنه ات کردیم من نموندم تواتاق باب...
15 ارديبهشت 1391

گردش

سلامممممممم خوبي اميرحسين يه چند روزي ميشه كه مهمون داريم و خاله سودي و شوهرش اومدن خونمون و ديشب با هم رفتيم بيرون و يه چرخي زديم اولش رفتيم بام تهران يكم براي خودمون منظره شهر و ببينيم كه خيلي قشنگ بود و باصفا البته هوا خيلي سرد بود نميشد زياد بمونيم اينم يه نما از بالا كه زياد پيدا نيست خيلي تاريك بود با بابايي پايين رو نگاه ميكردين در آخر هم توي ماشين خوابت برد و ماهم رفتيم جيگركي نزديك خونه عمو حميد و جيگر خورديم با خاله سودي و عمو عباس و عمو حميد و بابايي كه كلي خوش گذشت ...
15 ارديبهشت 1391

اينم از جشن تولد 4 سالگيت

عزيزم دلم بازم تولدت مبارك خيلي دوست داشتم بيام تو كلاس  باهات شمع فوت كنم اما نذاشتن  گفتن بالا والدين اجازه نميدن اما خب اشكالي نداره همينكه بهت خوش گذشت با دوستات خيلي خوب بود براي من مابقي عكسها ادامه مطلب   راستي بايد از بابايي تشكر خيلي خيلي ويژه كنم براي اينكه يه مدتي بود ميخواستم براي خودم دوربين كنون بخرم و ايشون براي تولد من كه امروز بود دوربين هديه دادن و براي شما هم تو حسابتون پول ريختن همسر عزيزم بهترين چيزي كه ميتونم بگم اينه كه ازتون تشكر ويژه كنم. اينم هديه هايي كه براي بچه ها خريدم كادوشون كردم صورتي ها براي دخترها، سبزها براي پسرها اون آبيه هم ماله خودته اينم ب...
15 ارديبهشت 1391

تولد رونيكا

سلام اميرحسين امروز تولد رونيكا دوستت بود اين چند روزهاخيلي روزهاي پر كاري داشتم به جز جمعه .كه امروز رو ميخواستم استراحت كنم و بمونم خونه اما خوب ساعت 4.30 بود تصمم گرفتم كه ببرمت تولد رونيكا.تا رسيديم ساعت 6.30 شد تموم اين دوساعت رو تو ترافيك خشكمون زد تا رسيديم play house آخراي جشنش بود اما خوب ما فقط 1 ساعت اونجا بوديم از اولش هم كه رسيديم به خاطر اينكه خيلي دير بردمت اصلا نيومدي با دوستات عكس بگيري و بدو رفتي سراغ بازيها .   ...
15 ارديبهشت 1391